یک روز در راه برگشتن از باشگاه ورزشی با دوستی هم کلام شده بودم؛ از خودم گفتم و از او، همسرم را میگویم.
دلم میخواست بی آنکه بدانم مخاطبم کیست از آن احساس خوشی که در این سالها در سراسر زندگیام جاری بوده بگویم! نه بلکه بسرایم.
ولی هراس قریبی باز هم در مجودم دوید.یک لحظه بود ولی جای پایش هنوز روی روحم هست. ترسیدم! از زوال این روزها و خزان این باغ سر سبز.
چکار باید کرد در هجوم نا باوری عاشقی و مهر!؟ باورم هست ولی روزگار میگوید شاید مثل باغهای دیگر باغ کوچک من هم دستخوش طوفانها شاید بشود...
ولی چه خوب گفت لسان الغیب که:
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگهدارد
اگر سر رشته محبت را از دست ندهیم این شرب مدام هست و هست.
نویسنده : باغبان » ساعت 1:10 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 20